هنر مردان خدا

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


هادی و مهدی رزمدیده دو شهید بزمان
ارسال پاسخ
تعداد بازدید 47
نویسنده پیام
bazman آفلاین


ارسال‌ها : 45
عضویت: 12 /12 /1392
محل زندگی: بزمان


هنر مردان خدا
شب عملیات بود.آنقدر حجم آتش سنگین بود
که آسمان مثل روز روشن شده بود…
با ۹۰ نفر نیرو پشت سیم خاردارها گیر کرده بودیم…
دوشکای دشمن هم داشت همه رو درو می کرد…
وقت برای بازکردن سیم خاردارها نبود…
فرمانده از جا بلند شد :
«مگر من فرمانده شما نیستم؟
مگر اطاعت از فرمانده مثل اطاعت از امام واجب نیست؟»
این را گفت و خودش را انداخت روی سیم خاردار…
رو کرد به بچه ها:«این خط باید بشکند
تا نفر آخرتان باید از روی من رد بشود…
فهمیدید؟این یک دستور است.»
معبر باز شد اما فردا صبح
هر چقدر تلاش کردیم
نتوانستیم گوشت و پوستش را از سیم خاردارها جدا کنیم...

دوشنبه 12 اسفند 1392 - 11:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
bazman آفلاین



ارسال‌ها : 45
عضویت: 12 /12 /1392
محل زندگی: بزمان


هنر مردان خدا
عملیات شروع شده،همه بچه ها به صف به میدون مین،تخریب چی ها یکی یکی شهید شدن.بالاخره از این میدون مین گذشتیم تااینکه رسیدیم به این سیم خاردارهای ناجوانمرد که از همه بدتر مارو اذیت میکردند..فرمانده میگفت وقت نداریم همشون رو با سیم چین بچینیم ......
یکی از بچه های تخریب چی که توی میدون مین همه دوستانش رو از دست داده بود داوطلبانه روی سیم های خار دار دراز میکشه ،طوری که کسی صورتش رو نبینه که دلش بخواد بسوزه و از روش رد نشه.
..همه بچه ها یکی یکی رد شدند ،نوبت فرمانده بود،چه حالی داشت...از یک طرف عملیات و جون بچه های دیگه..از طرف دیگه رفیقش بود،چطور لهش میکرد و میرفت....میشینه بالای سر حسین ،سرش رو برمیگردونه میبینه شهید شده با اشکی که توی چشم داشت،میگه :حسین تو رو به جدت سلام من رو هم به مولامون برسون....
منبع:لاهوتیان...به نقل از سرهنگ رفیعی

دوشنبه 12 اسفند 1392 - 11:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
bazman آفلاین



ارسال‌ها : 45
عضویت: 12 /12 /1392
محل زندگی: بزمان


هنر مردان خدا
گردان کمیل ، کانال را پاکسازی می کرد تا به پاسگاه برسد...
کانال های ذوزنقه ای شکل، کار فرانسوی ها بود و دوشکاهای سوار شده بر تانک های عراقی، مستقیم، جاده را می زدند.
روز سوم ، ارتباط کمیل با مقر قطع شد. آخرین حرف را بچه ها به حاج همت گفتند:
حاجی به امام بگو ما عاشورایی جنگیدیم ...
حاج همت ، آنسوی بی سیم، فقط می توانست سر به جعبه های مهمات بکوبد و اشک بریزد.
نه آب رسید و نه غذا. دوازده نفر با یک قمقمه سر کردند،
عراقی ها که به کانال رسیدند، اکثر بچه ها از تشنگی شهید شده بودند. بقیه را هم تیر خلاص زدند.
بچه ها در قتلگاه ماندند برای همیشه.
قتلگاهی پر از لب های تشنه و پر از لاله هایی که سال ها بعد نیز با یک سوراخ درجمجمه های پر از گل پیدا شدند
و شهید گمنام خوانده شدند.

دوشنبه 12 اسفند 1392 - 11:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
bazman آفلاین



ارسال‌ها : 45
عضویت: 12 /12 /1392
محل زندگی: بزمان


هنر مردان خدا
یکی از هم دوره ای های شهید بابایی در آمریکا میگفت: وی آمریکا دوره ی خلبانی میدیدیم،
یه روز روی بولتن خبری پایگاه(ریس) مطلبی رو نوشته که نظر همه رو جلب کرده بود. مطلب هم این بود:
دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خود دور کند!
تا این مطلب رو خوندم، رفتم سراغ عباس و گفتم: عباس قضیه چیه؟ اولش نمیخواست بگه، بعدشم آروم سرشو بالا آورد
و گفت: چند شب پیش بد خواب شده بودم، رفتم میدون چمن تا کمی بدوم، کلنل(باکستر) و زنش منو دیدن، از شب نشینی می اومدن.
کلنل به من گفت: این وقت شب برا چی میدوی؟ بهش گفتم: دارم ورزش میکنم.
گفت: راستش بگو. گفتم: راستش محیط خوابگاه خیلی آلوده هست، شیطون آدمو بدجوری اذیت میکنه، اگه آدم حواسشو جمع نکنه به گناه می افته،
بعدشم بهش گفتم: میدونی دین ما برای این طور وقتا چه توصیه ای می کنه؟ عمل سخت انجام بدین!


خاطره ای از زندگی شهید عباس بابایی
منبع: علمدار آسمان ص 29 و کوله پشتی

دوشنبه 12 اسفند 1392 - 11:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
bazman آفلاین



ارسال‌ها : 45
عضویت: 12 /12 /1392
محل زندگی: بزمان


هنر مردان خدا

دوشنبه 12 اسفند 1392 - 11:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
bazman آفلاین



ارسال‌ها : 45
عضویت: 12 /12 /1392
محل زندگی: بزمان


هنر مردان خدا
اطاعت از فرمانده
سعی ناکرده در این راه به جائی نرسی
مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر
یک روز به برادرها گفتم:من اگر چه 18-19 سال بزرگتر از فرمانده لشگرم،اما اگر ایشان به من بگویند:برادر برونسی! همین الان باید توی آتش بروی، به جان زهرا سلام الله علیها قسم که چرا نمی گویم،چون می دانم در دستور فرماندهی نجات و پیروزی دین نهفته است، من به این موضوع رسیده ام و حس می کنم.{شهید برونسی-کتاب مجموعه گلها}

دوشنبه 12 اسفند 1392 - 11:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
bazman آفلاین



ارسال‌ها : 45
عضویت: 12 /12 /1392
محل زندگی: بزمان


هنر مردان خدا
کار بی ریاء
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چها کرد
غلام همت آن نازنینیم
که کار خیر،بی روی و ریا کرد
بچه ها می گفتند:ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده می دیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس می زند؟!
بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد، واکس میزند. مشخص شد این فرد همان فرمانده ما، شهید عبد الحسین برنسی بوده است.
{مجموعه گل}

دوشنبه 12 اسفند 1392 - 11:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

دو شهید بزمان هادی و مهدی رزمدیده
Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group